خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

کدهای جاوا وبلاگ




سفارش تبلیغ
صبا ویژن


:::....SeNi Hep oOzLeRiM...:::

پسری بود از خانواده ای فقیر و بیچاره که تازه به سن جوانی و ازدواج خودش رسیده بود. و از مال دنیا فقط و فقط دختر داییش را از خدا خواسته بود که مال او شود چون از کودکی با عشق با اون بزرگ شده بود. پسر با خانواده اش صحبت کرد که من فقط دختر داییم رو میخوام.مادر هم از شوق که پسرش بزرگ شده و میخواهد ازدواج کند با تماس تلفنی با برادرش در مورد خواسته پسرش صحبت کرد و انها هم جواب بله را به انها دادند. بعد از چند روز پسر با تمام خوشحالی پس انداز چند سالش رو جمع کرد و برای خرید لباس دامادی به بازار رفت و بهترین لباس برای خودش تهیه کرد.و چمدانی پر از بهترین لباس و طلا برا عشقش اماده کرد و قرار شد که فردای ان روز به خواستگاری دختر داییش بروند .پسر انشب از شوق و ذوق به خواب نرفت بلاخره صبح شد و انها بسوی خانه عروس که چند صد کیلومتر دورتر از انها بود به راه افتادن. و بعد از ساعتها انتظار به شهر و خانه عروس رسیدن. بعد از رسیدن و حال و احوال پرسی نوبت به خواستگاری رسید و بعد از خواستگاری نوبت به حلقه کنون رسید و با خوبی و خوشی مجلس حلقه کنونی هم به پایان رسید و فردای انروز در محضری رسمی صیغه عقد جاری شد و پسر با دختر داییش زن و شوهر شدند . پسر از شادی و خوشحالی میخواست بال در بیاره ،از پله های محضر دست در دست همسرش دوان دوان پایین امدند و خانواده و دایی و همه را فراموش کردند و تا شب انروز با عشقش تمام شهر را پیاده ای دور زدن و اخر شب با جعبه ای از شیرینی به خانه باز گشتند.فردای انروز خانواده پسر از انجا خداحافظی کردند و بسوی شهر خودشان حرکت کردند و پسر به همراه همسرش خانه دایی که حالا پدر زنش شده بود ماندند.و بعد از چند روزی دست همسرش را گرفت و برای دیدار با خانواده و اقوام و نشان دادن عشقش که از جانش برایش عزیز تر بود به شهر خودش برگشت و بعد از احوالپرسی با خانواده و اقوامشان و مهمانیهای پی در پی نوبت شد که مهمان خاله خودش بشود و روز مهمانی در خانه خاله اش ،شیطان سرنوشت زندگی ان دو کبوتر عاشق را در چنگ خودش گرفت بعد از مهمانی ،خداحافظی کردند و به خانه خودشان بازگشتند.پسر فردای انروز با خانواده و همسر خودش صحبت کرد که برای جور کردن پول عروسی باید به یکی از شهرهای صنعتی کشور بروم و انجا شروع به کار کنم. و به عشقش گفت گر چند نمیتوانم لحظه ای تصور کنم که میخواهم از تــو دور شوم ولی مجبورم برای خوشبختی و عروسی و رفاه عشقم تو را مدتی تنها بزارم. پسر ساک سفر را بست و عشقش رو به خانه خودشان برد و از همان طرف با چشمی گریان و دلی اشوب به سوی شهر کار روانه شد بعد از رسیدن به انجا حال و هوایی دگر برای خودش پیدا کرده بود یه هوای دلتنگی و دوری از عشقش و یه هوا کار کردن و جمع کردن پول و جشن ازدواج عشقش.. خلاصه دلش را یک دل کرد و کار خودش را شروع کرد و از طرفی با تلفن هر لحظه با عشقش در تماس بود . اما در ان روی سکه پسر خاله پسر که در روز مهمانی خاله انجا بود منتظر فرصتی بود و بعد از رفتن پسر به کار کم کم شروع به تلفن زدن به دختر بود هر روز با وعده وعیدهای جدید کم کم توانست قلب دختر را تسخیر کند.کم کم گند کار داشت بالا می امد. که از طریقی خبر ارتباط تلفنی به خانواده پسر رسید.خانواده پسر طی یک تماس تلفنی به پسر او را از ماجرا اگاه کردند پسر لحظه ای که این حرف را شنید دنیایی که ساخته بود روی سرش خراب شد و با رها کردن کارش همان روز از انجا حرکت کرد و خودش را با حالتی دیوانه وار به خانه رساند هنوز از راه نرسیده بود شروع به داد و فریاد و گفتن ناسزا به خانواده خودش کرد که شما از روی حسادت به همسر من دارید این حرفا رو میزنید عشق من مثل طلا پاکه اون هیچ وقت به من خیانت نمیکنه .پسر بیچاره توی دلش چه میگذشت ان لحظه فک میکرد خانوادش دارن از روی حسادت این حرفا رو میزنن.همان شب با همسرش تماس گرفت و ماجرا رو جویا شد اما عشقش تمام حرفها را تکذیب کرد و به او گفت تــو تمام عشق منی من به تو خیانت میکنم. پسر با ناراحتی تمام تا نیمه های شب فقط گریه کرد و بعد از نیمه شب با چند متر طناب به یکی از اتاقهای خانه رفت و در حالی که گریه میکرد شروع به بستن دار اعدام برای خودش میکرد و با خودش میگفت که چرا خانواده من پشت سر عشق من که مث طلا پاکه حرف زدن خدایا من دیگه زندگی نمیکنم،جعبه ای زیر پایش گذاشت و طناب را به دور گردنش انداخت و با پایش جعبه را لگد زد و در حالی که دست و پا میزد ناگهان یکی از پایین جفت پاهایش رو گرفت و طناب رو پاره کرد و او را پایین کشید. یکی از همسایه که صدای گریه کردن پسر را شنیده بود وارد خانه انها شده بود و به موقع به داد پسر رسید و پسر را به بیمارستان منتقل کردن و مرد همسایه با تماسی خانواده پسر را از وضعیت پسر اگاه کرد.بعد از دقایقی خانواده پسر به بیمارستان رسیدند مادر پسر همچنان که به سر و صورت خودش میزند از ترس پسرش که مبادا از دستش برود مجبور شد که به پسرش بگوید که او تمام حرفا را دروغ گفته است خلاصه بعد چند روز بعد پسر از بیمارستان مرخص شد و به خانه خودش رفت.خبر به گوش عشقش رسید که شوهرت خودش را اعدام کرده و الان از بیمارستان به خانه بردنش .ان هم بعد دو روز ،خیلی بی تفاوت و بدون احساس به خانه شوهرش رسید.پسر بعد از دیدن عشقش از جا برخاست و به صورت دیوانه واری او را در اغوش گرفت و با هم نشستند به گفتگو ،راجب ماجرای پیش امده . و دختر شروع به قسم خوردن کرد که تمام حرفها دروغی بیش نبوده.خلاصه فردای انروز دختر پسر را مجبور کرد که به سر کار خودش برگردد تا هرچه زودتر بتوانند ازدواج کنند.پسر همان روز با حس و حالی دیگه از جا بلند شد و ناراحت از دست مادر بدون خداحافظی از خانه خارج شد که عشقش را به خانه ببرد و خودش به سر کار برگردد.مادر با بغضی سنگین و چشمانی پر از اشک پشت سر پسرش به طور پنهانی به راه افتاد تا زمانی که پسرش سوار برماشین شد و از انجا رفتند مادر همچنان اشکریزان به خانه برگشت تک و تنها بدون همدمی ،گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه کردن. پسر عشقش را رساند به خانه اش و بسوی محل کار خودش به راه افتاد.پسر به محل کارش رسید و با شور و شوق فراوان شروع به کار کرد برای رسیدن به هدفش که همان ازدواج با عشقش بود و اما در ان سوی ماجرا ،عشقش بلافاصله از خانه بیرون و به سراغ پسر خاله پسر که پسر عمه خودش هم بود رفت و با همدیگر پی خوشی خودشان رفتند و بیخیال پسر بیچاره که بحساب شوهرش هم بود و در شهر غربت با گرمای تابستان در حال کارگری بود که بتواند پولی برای ازدواج و رفاه عشقش مهیا کند. بعد از گذشت یک ماه دختر شروع به بهانه گیری کرد و از خانواده خودش خواست که حلقه نامزدیش را پس بفرستند خانواده هم به ناچار ،حلقه و تمام وسایلی که پسر گرفته بود را پس دادند مادر پسر وقتی ماجرا را دید به شدت افسرده و ناراحت شد و مسافت بسیار درازی را طی کرد و به خانه عروسش رفت و شروع به التماس عروسش کرد که پسر من بدون تــو خودش را خواهد کشت اما عروس سنگدل حرف عمه خودش را رد کرد و گفت که به من مربوط نیست که پسر تــو خودش را بکشد یا نکشد .مادر پسر با دلی شکسته و بغض سنگینی که در گلویش گیر کرده از خانه برادرش خارج شد و با چشمانی گریان و نگران از اینده پسرش به خانه برگشت و از شدت گریه بیحال شد و به زمین افتاد تا فردای روز بعد که همسایه ها از نبودش نگران شدند و به خانه اش رفتند و با دیدن تن بیجان پیرزن مواجه شدند و بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند و بعد از چند روز بستری و بهبودی حالش به خانه اش انتقال دادند.پیرزن بیچاره حتی جرات خبر دادن به پسرش را نداشت از ان طرف عشقش به همراه پسر خاله اش بدون هیچگونه محرمیتی به شهر دیگر که محل کار پسرخاله بود عظیمت کردند و اتاقی برای خودشان دست و پا کردند و شروع به زندگی موقت کردند که بعد از مدتی ازدواج کنند . 2 ماه گذشت و دختر هنوز پیش پسر خاله خودش در پی عشق و حال خودش بود. از انطرف پسر بیچاره با دست پر و بی خبر از همه جا به سوی خانه اش به راه افتاد و پس از رسیدن به خانه و حال و احوال پرسی با مادرش ،جویای حال عشقش شد.مادر بیچاره که تمام بدنش به لرزه در امده بود و انگار دنیا روی سرش خراب شده بود با صدای لرزانی شروع کرد به گفتن ماجرا ، و پسر در جای خودش که نشسته بود از چهار ستون بدنش شروع کرد به عرق پایین امدن و سکوتی تلخ بـر لبانش نقش بسته بود .حرفهای مادر بیچاره تمام شد و رو به پسر خودش کرد و گفت من از تمام مال دنیا فقط تو رو دارم و بعد از فوت پدرت من بدون شوهر و کمک اقوام، و با کلفتی در خانه مردم توانستم تو رو بزرگ کنم حتی بخاطر تو ازدواج هم نکردم یعنی تمام جوانیم رو به پای تو ریختم پس بخاطر من هم که شده بیا و از خیر این دختر بگذر که خودم یه دختر خوب برای تو میگیرم این دختر به درد تو نمیخورد .خلاصه پسر با وضعیتی داغون از جایش بلند شد و به اتاقش رفت و به وسایلی که با دل برای عشقش گرفته داشت نگاه میکرد و کنج لبش اشکهایش شروع به ریختن کرد بعد از ساعتی دست مادر پیرش را گرفت به داخل شهر رفت و شروع به قدم زدن کرد و بعد از مدتی راه رفتن به مغازه طلافروشی رسید و وارد مغازه شد و نصف پولی را که برای ازدواجش پس انداز کرده بود برای مادر پیر خودش طلا خرید و بعد از خرید ،مادرش را به رستورانی برد و شروع کردند به شام خوردن،بعد از شام با لبی خندان به خانه برگشتند و پسر کنار مادرش نشست و نصف پول پس انداز شده اش را به مادرش داد و گفت که از فردا من برای کار از اینجا میرم و تو باید به تنهایی عادت کنی.مادر بیچاره به پسرش گفت باشه من 30 سال تنهایی کشیدم این مدت هم تنهایی و منتظر تو میشینم که بعد از برگشتنت یک زن خوب برای تو بگیرم. شب پسر به اتاق خودش رفت و مادرش هم در اتاق خودش با چشمی گریان بخواب رفت. نیمه های شب مادر با کابوسی از خواب برخاست،عرق از بدنش پایین می امد از جا برخاست و بسوی اتاق پسرش رفت همین که خواست در اتاق را باز کند دلش او را از درب زدن باز داشت و به اتاق خودش برگشت و در بسترش دراز کشید و چشمانش را اهسته بست و بخواب عمیقی فرو رفت. فردای انروز حتی برای نماز هم نتوانست بیدار شود و نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شد سکوت عجیب و غمگینی فضای خانه را در بـر گرفته بود دوان دوان خودش را به اتاق پسرش رساند که ببیند هنوز خوابیده یا بدون خداحافظی رفته.درب اتاق را باز کرد هنوز تمام درب اتاق کامل باز نشده بود که ناگهان مادر جیغ بلندی کشید و به زمین افتاد بعد از 48 ساعت در بیمارستان چشمانش را گشود و شروع کرد اهسته صدای پسرش را زدن. بله پسر همان شب خودش را به دار اویخته بود و همسایه ها پسر و مادر بیچاره را به بیمارستان برده بودند مادر بیچاره از تختش پایین امد و با دست شروع کرد به زدن توی سرش همسایه ها مانع میشدند ولی مادر بیچاره همش رو به خدا میکرد و میگفت پسرم رو از تو میخوام تمام دکترها و پرستارها دور زن بیچاره جمع شده بودند و از دیدن حال و روز زن تمام به گریه افتاده بودند پیرزن طاقت نیاورد و همسایه ها را مجبور کرد که او را پیش پسرش ببرند در سردخانه باز شد و زن بیچاره جسد بیجان پسرش را به اغوش کشید و شروع کرد به گریه کردن. و بعد از کارهای پزشک قانونی پسر را به بهشت زهرا منتقل کردند همه امده بودند به غیر از ان دونفر که هنوز مشغول عشق بازی خودشان بودند.تمام بهشت زهرا شده بود ماتم سرا ،مادر بیچاره از روی جسد کنار نمیرفت خودش را به داخل قبر انداخت و با بدبختی تمام او را بیرون اوردند.مادر بیچاره دوباره از حال رفت و پسر ناکام و ارزو به دل با یک چشم باز و یک چشم بسته به سینه خاک رفت و همسایه ها و اقوام با مصیبت توانستند مادر بیچاره را که از حالا به بعد تنهای تنها شده بود به خانه اوردند یکی دوتا از همسایه ها پیش پیرزن ماندند خبر به گوش دختر رسید ، اما انگار که حیوانی مرده است بیخیال و سرد از کنار ماجرا گذشت بعد از یک ماه پسر خاله دختر را به خانه پدرش رساند و چند روزی خبری ازش نشد.دختر طی تماس تلفنی جویای حال پسر شد اما پسر به او گفت که دیگر او را نمیخواهد و بعد از چند روز دیگر میخواهد با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند دختر باورش نشد و فکر کرد که او دارد باهاش شوخی میکند اما بعد از چند روز دعوتنامه پسر بدست دختر رسید،دختر از حال رفت و بعد از بحال امدن دید که واقعاً پسر راست گفته شب ازدواج پسر فرا رسید و دختر خیانتکار تنهای تنها و با پشیمانی زیاد با عمه خودش تلفنی تماس گرفت و پشیمان از خیانتی که کرده بود درخواست حلالیت کرد زن بیچاره در جواب گفت که تو تنهاترین پسرم را که بخاطر هوس و خیانت خودت بود از من گرفتی،من کاری با تو ندارم فقط ترا به خدا سپرده ام خودت دانی و خدای خودت. دختر از شدت ناراحتی به زمین افتاد و شروع کرد به گریه ، و اشک ریختن ،اما کار از کار گذشته بود الان دختر چند سال هست که خانه پدرش نشسته اما هیچ خواستگاری به سراغش نمیرود حتی حاظر شده با یک کارگر طبعه افغانی هم ازدواج کند اما او هم گفته تو به درد من نمیخوری. این داستان واقعی بوده و من خودم شخصاً بارها این خیانتها را از طرف بعضی از دختران دیده ام.... ای انسانها خیانت به عشقتون نکنید هوس هیچ وقت پایدار نبوده.... انشاالاه هوس بازان و خیانتکاران به سزای اعمالشان برسند........................



نوشته شده در پنج شنبه 90/9/17| ساعت 9:28 عصر| توسط parisa| نظرات ( ) |


قالب وبلاگ :: :: کدهای جاوا

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ

کد بارش قلب