خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

کدهای جاوا وبلاگ




سفارش تبلیغ
صبا ویژن


:::....SeNi Hep oOzLeRiM...:::

دخترک به آسمون نگاه میکرد پیش خودش گفت همه ی دوستام تا حالا عاشق شدن چرا من به هیچکس دل نمیبندم ؟ چرا هیچ پسری توجهمو جلب نمیکنه؟
مثل همیشه توی دلش به افکارش خندید و زیر لب زمزمه کرد:هه! منو عاشقی؟ محاله!!!!!!!!
خنده ای کرد و خیلی آسوده به تختش رفت و خوابید
زیر پنجره دخترک یه زیرزمین بود که با چندپله به پایین میرفت
فردا شب دوباره پشت پنجره ایستاد و همین افکارو با صدای بلند میگفت و چند شب این مسئله تکرار شد
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شد و بعد به سمت دانشگاه حرکت کرد در راه برگشت صاحب مغازه ی سر کوچشان
که پسری خیلی شیک و آدم حسابی بود را دید یه لحظه نگاه دخترک و پسر در هم گره خورد
دختر سریع به خود مسلط شد و به خانه برگشت فکرش درگیر پسر شده بود سعی کرد که حواس خودش را پرت کند اما
نشد هر روز وقتی از دانشگاه بر میگشت نگاهش با نگاه پسر تلاقی میکرد و دختر هر روز عاشق تر میشد!
یک روز وقتی به خانه برمیگشت جلوی پله های زیرزمین نامه ای افتاده بود اما بدون اسم درون نامه نوشته بود: من
هرشب حرفای تورا میشنوم اینکه میگویی چرا دل بسته نمیشوی چرا عاشق نمیشوی من تورا دوست میدارم عاشقم شو!
فقط همین!
دختر ترسید مدام در این فکر بود که این شخص کیست
فردا دوباره از جلوی مغازه رد شد و...
به خانه که رسید باز هم نامه ای بود به این شرح:
مگه نمیخواستی عاشق شوی حالا عاشق من شو فقط بدان که من هیچ چیز ندارم و پسری فقیرم تنها یک قلب عاشق دارم
که فقط برای تو میتپد !!!!
دختر که حسابی عصبانی شده بود تصمیم گرفت نامه ای بنویسد و جلوی زیرزمین بزارد متن نامه این بود:چطور جرات
کردی به من ابراز علاقه کنی تو فقیری و من یه عمر در نازو نعمت بوده ام من فقط عاشق کسی میشوم که پول هم
داشته باشد دیگر مزاحمم نشو!
دخترک که عشق پسری که هر روز سره کوچه میدید هم در قلبش بود نامه ای هم برای او نوشت : عزیزم از وقتی تو را
دیدم قلبم به سویت پر میکشه هر بار که تورا میبینم از خود بی خود میشم جواب نامه ام را بده
نامه را به پسر داد و آن یکی را هم جلوی زیر زمین گذاشت
فردا دید که مجددا نامه ای جلوی زیر زمین است :اگر میخواهی من را ببینی امشب به جلوی زیرزمین بیا!
شب شد و دختر رفت که این عاشق دلداده را ببیند وقتی جلوی زیرزمین رسید با دیدن چهره پسر درجا میخکوب شد
پسر همانی بود که دخترک عاشقش شده بود زیر لب گفت وای خدای من !
پسرک گفت :من همه چیز داشتم که به پایت بریزم اما تو را امتحان کردم و تو فقط به مال دنیا اهمیت دادی وقتی از
جلوی مغازه رد میشدی از طرز نگاهت میدانستم که تو هم عاشق شده ای اما با این امتحانی که من کردمت نشان دادی
که اگر من یه پسر فقیر بودم تو هیچ وقت با دیدن هر روز من سره کوچه عاشقم نمیشدی دخترک گریه میکرد پسر گفت :
عشق تو واقعی نبود اما عشق من واقعی بود چون تورا هر جور که بودی چه فقیر و چه ثروتمند میخواستم
گریه دختر شدت گرفت و گفت من را ببخش
پسر گفت:در عشق کینه ای وجود ندارد
و دختر را در آغوش گرفت...........تبسمدوست داشتن


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/17| ساعت 12:25 عصر| توسط parisa| نظرات ( ) |


قالب وبلاگ :: :: کدهای جاوا

 فال حافظ - فروشگاه اینترنتی - قالب وبلاگ

کد بارش قلب